آیسانآیسان، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره
آیسانآیسان، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره
آیسانآیسان، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره
آیسانآیسان، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره
آیسانآیسان، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

آیسان نخودچی مامان و بابا

هفته ی 37

سلام عشق کوشولوی مامان تو هفته ی 35 یه روز چرخیدی . دوباره برگشتی سرجات.  زیاد بهت خوش نگذشته بود.سه روز پیش سونوی آخرم و رفتم آخره 36 هفتگی .صبح چرخیدی و سرت پایین اومد ولی دکتر گفت جفت زیر سر دخملته مثله بالش شما راحت باش دخملم.وزنتم 2600 بود گفت معمولیه.دیروزم رفتم دکتر معاینم کرد گفت سرش خیلی پایینه تاریخ سزارینت 18 دی هستش ولی تا اون موقع خطرناکه نگه داشتنت.قرار شد هفته ی دیگه یعنی 11 دی برم واسه عمل. وای دارم لحظه شماری میکنم مامانی خیلی دارم اذیت میشم .دردم زیاد شده یه دفعه زیر شکمم تیر میکشه کمرم که دیگه نگو سرپا نمیتونم وایسم.توی این یه هفته حسابی میخورم تا یه خورده وزن بگیری ... دخترم قشنگم من و باباییت...
4 دی 1393

هفته ی 35

سلام زندگی مامان دیگه داره تموم میشه عشقم.بالاخره چرخیدی و سرو ته شدی.قربونت برم اینجوری واسه رشدت هم بهتره.هفته ی قبل که پیش دکتر بودم گفت وزن اضافه نکردی یعنی همون 78 کیلو مونده بودم.یه پودر تقویتی نوشت و گفت موز و عسل و با این پودره بخور تا دخملتم وزن بگیره... از بس که وول میزدی مامانی نمیذاشتی یه خورده وزن بگیری الانم دارم لحظه شماری میکنم زودتر هفته ی دیگه بشه و برم سونو ببینم چندکیلو شدی آیسان مامان. باباییتم از الان نگران ما دوتاست .هر شب که میاد یه برنامه میریزه.قرار شده بعد از زایمانم بریم خونه مامان مریم بمونیم اونجا.خاله مرجان و خاله مژگانم میان اونجا میمونن پیش ما عسیسم.خاله هات دارن روز شماری میکنن تا روی ...
16 آذر 1393

هفته ی 33

سلام عقش کوشولوی مامان... نمیدونی چقدر من و باباییت داریم لحظه شماری میکنیم.40 روز بیشتر نمونده مامانی که بیای تو بغلم نفسم تو این هفته شما باید 2 کیلوگرم وزن داشته باشی و 43 سانتم قدت باشه. واسه کامل شدن ریه شما مامانی هر 5 روز داره یه آمپول بتامتازون میزنه.البته خاله مرجانت زحمتشو میکشه.مامانی ایلیا پسرخالت انقدر شیرین شده که نگو فقط دلم میخواد گازش بگیرم ولی دلم نمیاد. عزیزم الان دیگه شما تو دلم وقتی بیداری چشمای قشنگتو باز میذاری و میتونی چیزی و بمکی یا ببلعی و هم زمان نفس بکشی.روزی نیم لیتر هم ادرار میکنی. از احوالات خودم برات بگم که روزبه روز دارم بدتر میشم.تا 30 هفتگی خیلی خوب و راحت گذشت .الان دیگه معده د...
7 آذر 1393

هفته ی 31

سلام به روی ماهت دخترکم... دیگه داره کم کم این هفته های آخرم میگذره.نمیدونی مامانی  من و باباییت داریم لحظه شماری میکنیم که روی ماهتو ببینی م. این روزا خیلی شیطونی میکنی دخترم.خیلی بد لگد میزنی همش میترسم کیسه آبم پاره بشه و مجبور بشی زود بدنیا بیای. وضعیت جسمانیمم خوب نیست.تا الان 16 کیلو وزن اضافه کردم.کمرم و زانوهام خیلی اذیتم میکنن ولی همه ی دردای دنیا رو به جون میخرم تا تو رو تو بغلم بگیرم عشق کوچولوم. دخترم زیاد ورجه وورجه نکن تا یه خورده تپلی بشی و کم وزن بدنیا نیای.همه ی وسایلات آماده هستن مامانی.انتظار خیلی بده... دوستت دارم مامانی.   ...
24 آبان 1393

هفته ی 29 و سیسمونی آیسان جونم

  سلام پرنسس مامان الان دیگه شما 1کیلو و 150 گرم وزن داری و 38 سانتی متر هم قد داری.تو این هفته مامانی هم سونو رفته هم آزمایش دیابت داده که خداروشکر قندم بالا نبود. فدات بشم لگد زدنات بیشتر شده ولی هنوز نچرخیدی که سرت پایین بره.البته حالا وقت داری... 2روز پیش جشن سیسمونیت بود.خوش گذشت .خاله فخری و عروسش،زندایی و لیلا ،خاله مرجان و ایلیا،خاله مژگان و آرتین،مامان مریم،زنداییت الهام و آبجیش افسانه و پریا، مامان آسیه،خاله پری, عمه مریم و حسین؛عمه فاطمه و عمه زهرا. خاله فاطمه که مریض بود و نیومد،آرنیکا هم سرما خورده بود و با مامانش نیومده بودن.  ایشالا که زودتر خوب بشن. راستی باباییت تو یه حرکت غافلگیر ک...
4 آبان 1393

هفته ی 26

سلام دختر قشنگم.ببخشید مامانی چندوقته سرم شلوغه وقت نکردم بیام برات بنویسم. چندروز پیش عروسی خاله کیانا  بود.خیلی خوش گذشت ولی من نتونستم زیاد برقصم. بجاش پایتختیش رقصیدم. یعنی میشه زنده باشم و عروسی تورو ببینم عشق مامان؟ دخترم تو این هفته خیلی لگدات محکم شده مامانی.بعضی وقتا که به پهلو میخوابم و شکمم به زمین میخوره جای شما تنگ میشه و با پنجه ی پات چنان میکشی که انگار با چنگال داری از تو دلم فشار میدی. فدات بشم مامانی خلاصه که قشنگ به باباییت عکس العمل نشون میدی.تا دست میکشه بهت سریع لگد میزنی. قربونت برم که من و باباییت داریم لحظه شماری میکنیم واسه دیدن روی زیبای شما. تو این هفته شما 750 گرم وزن داری و ...
19 مهر 1393

هفته ی 23

سلام دختر قشنگم امروز 2 روزه که رفتی تو 23 هفتگی.تکون خوردنات تو دلم بیشتر شده.ایشالا خودت مامان شدی میفهمی که چه احساس قشنگیه که یه موجود تو دلت حرکت میکنه. شبها خوب میخوابی و اذیت نمیکنی ولی صبح یه کاری میکنی که بلند شم و برم زودتر صبحانه بخورم.فکر میکنم شما هم گرسنت میشه.نمیدونم... باباییت خیلی عجله داره زودتر ببینت مامانی.منم دوست دارم زودتر بگذره و روی ماهتو ببینم. سیسمونیتو خریدم فقط مونده سرویس چوبت.قربونت برم که انقدر روزیت زیاده عشق مامان. امروز خاله مرجانت رفته بود ایلیا رو واکسن 2 ماهگی بزنه.بعدش اومد خونمون.دیدمش دلم براش سوخت لباشو جمع کرده بود عسیسم. اگه حسودیت نیاد خیلی دوسش دارم .پسرخاله آرتی...
26 شهريور 1393

احساس قشنگ بودنت

چند روزه احساس بودنت تو وجودم بیشتر شده مامانی.باباییت دیشب پیشمون نبود.رفته بود شمال عروسی.ساعت 5 صبح رسید خونه.من تاصبح بیدار بودم ولی تنها نبودم چون دختر قشنگمم باهام بیدار بود و هرچند دقیقه یه تکونی میخورد. فدات بشم مامانی که تا بابات اومد شروع کردی به خودکشی تو شکمم.همه چیزو خوب میفهمی... باباییتم 1ساعت داشت قربون صدقت میرفت.میگفت دخترم فهمیده بوده نبودم.راستی خبر خوش بدم بهت عمه مریم هم داره نی نی دار میشه دعا کن نی نیش سالم باشه عشق کوچولو... عکس سونو 11 هفتگی تو میذارم که مثل جوجه ها هستی دختر قشنگم. من و باباییت عاشقتیم و داریم لحظه شماری میکنیم زودتر بگذره و پا به این دنیای قشنگ بذاری.   ...
26 مرداد 1393

اتفاق قشنگ زندگیم

بالاخره بعد از چندوقت تونستم برات وبلاگ درست کنم مامانی.آخه منتظر بودم ببینم دخملی یا پسر. این وبلاگ و برات درست میکنم تا بزرگ شدی ببینی که منو بابایی چقدر دوستت داریم و میخایم خاطراتت همیشه زنده باشه. تاریخ 25/2/93 بود که بعد از بیبی چک زدن فهمیدم که احتمالاً حامله ام.طاقت نیاوردمو همون روز عصر رفتم آزمایش خون دادم و جواب مثبت و گرفتم. باباییت تازه از سرکار اومده بود خونه و میدونست که من رفتم آزمایشگاه،بهش تلفنی خبر دادم که داری بابا میشی... نمیدونی چقدر خوشحال شد خودم تعجب کردم فکر نمیکردم انقدر خوشحال بشه.چند بار ازم پرسید مطمئنی ؟منم با خنده میگفتم آره.خلاصه خاله مرجانتم همون موقع زنگ زد و خبر و بهش دادم.یه...
14 مرداد 1393