آیسانآیسان، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره
آیسانآیسان، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره
آیسانآیسان، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره
آیسانآیسان، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره
آیسانآیسان، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

آیسان نخودچی مامان و بابا

2ماهگی

سلام آیسان جونی پرنسس مامان امروز وقت واکسن 2 ماهگی داشتی عزیزم.از 2 هفته پیش استرس این واکسن لعنتی و داشتم چون تا حالا از نزدیک ندیده بودم.واکسن ایلیا طلا و آرتین جونی هم نرفته بودم ببینم و ای کاش رفته بودم تا این همه فکر و خیال نمیکردم.البته مطمئنم اگه میرفتم الان 2برابر ناراحت بودم. صبح به مامان مریم زنگ زده بودم که باهم بریم ولی گوشیو جواب نداد مثل اینکه خودش رفته بود دندونپزشکی... بردم گذاشتمت تو کالسکه ولی اصلا دوست ندابشتی اونجا بمونی همش نق میزدی منم شیشه شیرتو که تو توش آب قند ریخته بودم دادم خوردی و ساکت شدی.چون شنیده بودم که آب قند باعث میشه کمتر درد بکشی. خلاصه که سریع آوردمت تو درمانگاه و اول بردمت قد و وز...
30 ارديبهشت 1394

یک ماهگی

سلام دختر مهربونم مامانی این چند وقته حسابی سرم گرم بود نشد بیام تو وبلاگت.یک ماهگیت با خاله مژگان رفتیم بهداشت واسه قد و وزنت.عالی بودی عشقم وزنت 4500 و قدت 52 شده. بعدش رفتیم خونه خاله مرجان آش دندونی ایلیا رو که خاله مژگان زحمتشو کشیده بود خوردیم.البته خاله مرجان گفت وقتی دندون ایلیا طلا دربیاد مفصل یه آش دیگه میپزه. خوب پیشرفت کردی عسلم.روز به روزم داری خودتو بیشتر تو دل همه جا میکنی.خاله هات که واست جون میدن. لبخند میزنی به مامانی و حرکت دستی که جلوی چشمات باشه رو دنبال میکنی. فدات بشم مامانی.راستی 40 روزگیت هم بردمت حموم زندگیم.خاله مرجان و مژگانم خونمون بودن.فرداشم با مامان مریم رفتیم گوشتو سوراخ کردیم نفس...
2 اسفند 1393

15 روزگی

سلام دخمل قشنگم روزها دارن به سرعت میگذرن و تو داری بزرگتر میشی.با خاله مرجانت رفتیم بهداشت تا قد و وزنت رو اندازه گیری کنیم.ایلیا طلا هم واکسن شش ماهگی داشت.وزنت 3900 شده قدت هم 1ونیم سانت اضافه شده مامانی.مادوتا زود اومدیم خونه.من طاقت گریه های پسرخالتو ندارم مامانی.خاله مرجان میگفت ایلیا خیلی گریه کرد.نمیدونم تورو چه جوری ببرم واکسن بزنم. خونه ی مامان مریم واست یه جشن کوچولو گرفتیم.خیلی خوش گذشت .خونه ی مامان آسیه هم هفته ی دیگه ولیمه میدیم.اونجا نمیشد جشن بگیریم آخه پسر عموی مامانی فوت کردن عزا دار بودن. خلاصه برات 1میلیون تومن کادو جمع شد عزیزم.قراره برم برات همه رو طلا بخرم جیگرم. من و باباییتم برات وان یکا...
14 بهمن 1393

3روزگی و زردی

تو بیمارستان خاله فخری بهم گفت که گفتن زردی نداره خیالم راحت شد.گفتن باید پدرش بیاد رضایت بده منم که نمیدونستم به باباییت زنگ زدم و اومد رضایت داد و مرخص شدیم.روز سوم دیدم رنگ و روت به زردی میزنه خاله مرجانت زحمت کشید و بردت آزمایش خون و تا جوابشو دادن یک ساعت طول کشید.خالت میگفت دخترمون خیلی صبوره اصلا گریه نکرد.البته خواب بودی.منم حالم خوب نبود استرس داشتم.وقتی خاله مرجان اومد دیدمش فهمیدم که جوابش خوب نبوده.زردیت روی 14 بوده زود زنگ زدیم دستگاه آوردن.البته روز اولت هم زردیت 2 بود ولی خالم چیزی بهم نگفته بود که حرص نخورم خاله مرجانتم چند روز بعد گفت که دکتر گفته بود باید بیاریدش بیمارستان بستریش کنید از اونجایی که واسه ایلیا خیلی اذیت شده...
8 بهمن 1393

خوش اومدی دخترم

سلام دختر قشنگم بالاخره انتظار به سر رسید و روز پنجشنبه 18 دی ماه بدنیا اومدی. از شب قبل از زایمانم رفتیم با باباییت خونه ی مامان مریم که صبح با مامانی بریم بیمارستان.شبش که تا صبح هر یه ربع یکبار بیدار میشدم دسترسی به اینترنت هم نداشتم که احساسمو بخوام برات بنویسم عزیزم. صبح ساعت 5 بیدار شدیم و رفتیم بیمارستان تا تشکیل پرونده دادیم نیم ساعتی طول کشید. فشارم خیلی رفته بود بالا خودم تعجب کردم وقتی گفت رو 14 هست آخه همیشه فشارم پایین بود.فقط لحظه شماری میکردم که نوبتم بشه خوشبختانه دومین نفر بودم.رفتم تو بلوک زایمان و لباسامو عوض کردم و تحویل بابات دادم.شلوغ بود همه منتظر بودیم که صدامون کنن.کارهای مقدماتی رو انجام دادن و ...
6 بهمن 1393

هفته ی 39

سلام پرنسس مامان دختر قشنگم قرار شد روز 18 دی پا به این دنیای قشنگ بذاری. دکترم گفت هرچی بیشتر بمونه بهتره و خدای نکرده یه وقت اکسیژن کم نیاره که مجبور بشه بره تو دستگاه.الانم 4 روز مونده عقش کوشولوم تا بغلت کنم. ووووویییییی دارم لحظه شماری میکنم الانم شما داری سکسه میکنی  اعصابت خورد میشه همش کمرتو فشار میدی بالایی و منم دردم میاد.تو این 2 هفته ی آخر هرروز سکسکه میکردی امیدوارم خوب وزن گرفته باشی مامانی. فقط یه کوچولو استرس دارم نکنه زردی داشته باشی البته دلم روشنه ایشالا که نداری دخترم. دوستت دارم فرشته کوچولوی مامان ...
13 دی 1393

هفته ی 37

سلام عشق کوشولوی مامان تو هفته ی 35 یه روز چرخیدی . دوباره برگشتی سرجات.  زیاد بهت خوش نگذشته بود.سه روز پیش سونوی آخرم و رفتم آخره 36 هفتگی .صبح چرخیدی و سرت پایین اومد ولی دکتر گفت جفت زیر سر دخملته مثله بالش شما راحت باش دخملم.وزنتم 2600 بود گفت معمولیه.دیروزم رفتم دکتر معاینم کرد گفت سرش خیلی پایینه تاریخ سزارینت 18 دی هستش ولی تا اون موقع خطرناکه نگه داشتنت.قرار شد هفته ی دیگه یعنی 11 دی برم واسه عمل. وای دارم لحظه شماری میکنم مامانی خیلی دارم اذیت میشم .دردم زیاد شده یه دفعه زیر شکمم تیر میکشه کمرم که دیگه نگو سرپا نمیتونم وایسم.توی این یه هفته حسابی میخورم تا یه خورده وزن بگیری ... دخترم قشنگم من و باباییت...
4 دی 1393