آیسانآیسان، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره
آیسانآیسان، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره
آیسانآیسان، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره
آیسانآیسان، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره
آیسانآیسان، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره

آیسان نخودچی مامان و بابا

6ماهگی

سلام یکی یه دونه ی مامان و بابا دخترم تو 6 ماهگیت هم رفتیم مسافرت شمال، باخاله مرجان و خاله نرگس و خاله لیلا و همسرا و بچه هاشون...البته اله لیلا با داداش عباسش اومده بود. اولین بار بود که تو آب میبردیمت و چقدر از آب بدت میومد.زود پاهاتو میاوردی بالا خیلی خنده دار میشدی حتما عکستو میذارم خیلی خوش گذشت واقعا جای خانواده خاله فخری و مامان مریم و دایی ابی خالی بود.4 روز موندیم هوا هم عالی بود فقط یه روزش گرم بود .خلاصه که انقدر تو آب رفتیم خودمونو خفه کردیم.جنگل هم خوب بود 2 بار رفتیم. ایلیا طلا هم اولین مسافرتش بود عشق خاله.یاد گرفته بوست میکنه البته شمارو انگار از همه بیشتر دوست داره چون تک و توک بقیه رو میبوسه. ...
31 تير 1394

اولین مسافرت

یکی یدونه ی مامان سهلام... دخملم اولین مسافرتت و توی 5 ماهگی مشهد رفتی با مامان و بابایی و عمو محسن (پسرخاله ی بابا) که یه خورده اذیت شدی.رفت و برگشتمون با هواپیما بود که شما اذیت نشی ولی تو هواپیما که میرفتیم زود شروع میکردی به گریه و لگد میزدی.تو  فرودگاه هم گشنه شده بودی و به قول یکی از کارکنان فرودگاه و گذاشتی رو سرت خلاصه اینکه خیلی خوش گذشت حسابی زیارت کردیم.خیلی وقت بود نرفته بودم زیارت و میدونم که امام رضا اول تورو بعد مارو طلبید.خیلی احساس سبکی میکنم خوشحالم و به جای همه زیارت و دعا کردم.تو حرم هم زیاد نق میزدی انگار از جای شلوغ بدت میاد... 4 روز مونیم البته یه روزشو هم رفتیم شاندیز که خیلی اونجا خوش آب و هوا...
30 تير 1394

دخترم عاشقتم

دخترم عزیزترینم.... من مادرت هستم... من با عشق،با اختیار، با آگاهی تمام پذیرفته ام که مادرت باشم تا بدانم خالقم چگونه مخلوقش را دوست میدارد هدایت میکند و در برابر خواسته های تمام نشدنی اش لبخند میزند و در اغوشش میگیرد, من یک مادرم هیچ کس مرا مجبور به مادری نکرد... من به اختیار مادر شدم تا بدانم معنی بی خوابی های شبانه را تا بیاموزم پنهان کردن درد را پشت همه حجم سکوتی,که گاه از خودگذشتگی نامیده میشود... تا بدانم حجم یک لبخند کودکانه ات می تواند معجزه زندگی دوباره ام باشد... من نه بهشت می خواهم نه اسمان و نه زمین ... بهشت من زمین من و زندگیم نفس های ارام کودکی توست که در اغوشم رویای پروانه ارزوهایت را میبینی... من م...
30 تير 1394

4 ماهگی

سلام پرنسس مامان.... 18 اردیبهشت 4 ماهه شدی عشق کوچولوم.واکسن 4 ماهگیتو رفتیم دوتایی زدی و این بارم مثل همیشه خیلی گریه کردی و بعد از یه ربع تو درمانگاه ساکت شدی و خوابت برد.خوشبختانه هر دفعه چون قبلش بهت استامینوفن میدم زود اتر میکنه و خوابت میبره و اینکه این دفعه تب نداشتی .هرسری که اینجوری گریه میکنی و جیغ میکشی منم باهات گریه میکنم  اصلا طاقت ندارم اشکاتو ببینم و از ته دلم از خدا میخوام که زودتر دردت تموم بشه.بابایی هم خیلی ناراحت میشه و بهت میگه گریه نکن باباییت میمیره ها....(زبونم لال)ولی چاره ای نیست همش بخاطر سلامتیته عزیزدلم بابایی خیلی کمک میکنه وقتی میاد خونه تا میبینه گرسنه هستی و کم کم داری شروع میکنی زود میپره...
20 تير 1394

3 ماهگی

سلام به یکی یدونه ی مامان  فرشته کوچولوم 18 فروردین 94 ؛ 3 ماهه شدی.اولین عیدت مبارک دختر قشنگم.امسال بهترین سال من وباباییته دخترم چون آیسان جونم تو زندگیمونه و باعث شده که بیشتر احساس خوشبختی کنیم. امسال نتونستم زیاد سفره هفت سینمو قشنگ درست کنمو ساده درست کردم.واسه تو هم سبزه ریختم ولی زود خشک شد ایشالا سال دیگه بهترشو درست میکنم. سیزده بدر هم با ایلیا طلا و آرتین جونی وخاله مرجان و مژگان و مامان مریم و دایی محمد و بابا اکبر و دایی ابی رفتیم پارک پامچال.البته میخواستیم بریم سرخه حصار که چون شما و ایلیا طلا کوچیکین گفتیم ترافیکه اذیت میشین.درکل خیلی خوش گذشت. از خودت بگم که ساعت خوابت تنظیم شده و دیگه مامانو ...
22 خرداد 1394

2ماهگی

سلام آیسان جونی پرنسس مامان امروز وقت واکسن 2 ماهگی داشتی عزیزم.از 2 هفته پیش استرس این واکسن لعنتی و داشتم چون تا حالا از نزدیک ندیده بودم.واکسن ایلیا طلا و آرتین جونی هم نرفته بودم ببینم و ای کاش رفته بودم تا این همه فکر و خیال نمیکردم.البته مطمئنم اگه میرفتم الان 2برابر ناراحت بودم. صبح به مامان مریم زنگ زده بودم که باهم بریم ولی گوشیو جواب نداد مثل اینکه خودش رفته بود دندونپزشکی... بردم گذاشتمت تو کالسکه ولی اصلا دوست ندابشتی اونجا بمونی همش نق میزدی منم شیشه شیرتو که تو توش آب قند ریخته بودم دادم خوردی و ساکت شدی.چون شنیده بودم که آب قند باعث میشه کمتر درد بکشی. خلاصه که سریع آوردمت تو درمانگاه و اول بردمت قد و وز...
30 ارديبهشت 1394

یک ماهگی

سلام دختر مهربونم مامانی این چند وقته حسابی سرم گرم بود نشد بیام تو وبلاگت.یک ماهگیت با خاله مژگان رفتیم بهداشت واسه قد و وزنت.عالی بودی عشقم وزنت 4500 و قدت 52 شده. بعدش رفتیم خونه خاله مرجان آش دندونی ایلیا رو که خاله مژگان زحمتشو کشیده بود خوردیم.البته خاله مرجان گفت وقتی دندون ایلیا طلا دربیاد مفصل یه آش دیگه میپزه. خوب پیشرفت کردی عسلم.روز به روزم داری خودتو بیشتر تو دل همه جا میکنی.خاله هات که واست جون میدن. لبخند میزنی به مامانی و حرکت دستی که جلوی چشمات باشه رو دنبال میکنی. فدات بشم مامانی.راستی 40 روزگیت هم بردمت حموم زندگیم.خاله مرجان و مژگانم خونمون بودن.فرداشم با مامان مریم رفتیم گوشتو سوراخ کردیم نفس...
2 اسفند 1393

15 روزگی

سلام دخمل قشنگم روزها دارن به سرعت میگذرن و تو داری بزرگتر میشی.با خاله مرجانت رفتیم بهداشت تا قد و وزنت رو اندازه گیری کنیم.ایلیا طلا هم واکسن شش ماهگی داشت.وزنت 3900 شده قدت هم 1ونیم سانت اضافه شده مامانی.مادوتا زود اومدیم خونه.من طاقت گریه های پسرخالتو ندارم مامانی.خاله مرجان میگفت ایلیا خیلی گریه کرد.نمیدونم تورو چه جوری ببرم واکسن بزنم. خونه ی مامان مریم واست یه جشن کوچولو گرفتیم.خیلی خوش گذشت .خونه ی مامان آسیه هم هفته ی دیگه ولیمه میدیم.اونجا نمیشد جشن بگیریم آخه پسر عموی مامانی فوت کردن عزا دار بودن. خلاصه برات 1میلیون تومن کادو جمع شد عزیزم.قراره برم برات همه رو طلا بخرم جیگرم. من و باباییتم برات وان یکا...
14 بهمن 1393

3روزگی و زردی

تو بیمارستان خاله فخری بهم گفت که گفتن زردی نداره خیالم راحت شد.گفتن باید پدرش بیاد رضایت بده منم که نمیدونستم به باباییت زنگ زدم و اومد رضایت داد و مرخص شدیم.روز سوم دیدم رنگ و روت به زردی میزنه خاله مرجانت زحمت کشید و بردت آزمایش خون و تا جوابشو دادن یک ساعت طول کشید.خالت میگفت دخترمون خیلی صبوره اصلا گریه نکرد.البته خواب بودی.منم حالم خوب نبود استرس داشتم.وقتی خاله مرجان اومد دیدمش فهمیدم که جوابش خوب نبوده.زردیت روی 14 بوده زود زنگ زدیم دستگاه آوردن.البته روز اولت هم زردیت 2 بود ولی خالم چیزی بهم نگفته بود که حرص نخورم خاله مرجانتم چند روز بعد گفت که دکتر گفته بود باید بیاریدش بیمارستان بستریش کنید از اونجایی که واسه ایلیا خیلی اذیت شده...
8 بهمن 1393